[ad_1]
برگریزان از راه رسیده بود و اذان ظهر را گفته بود . برگهای برهوت و خشكشدهی چند درختی که در حیاط بود ، روی زمین میریخت . مانند دلتنگیای که به استخوان رسیده بود از دل من روی زمین !
جاروی شمالی گوشهی بالکن را برداشتم و ساعتها برگها را جمع کردم امّا نه برگها جمع شد و نه تنگدلی و تکدرِ من !
عصر شد . کیك هویج را که طبق عادت ، سپیدهدم برایت درست میکردم را برش دادم و چای را که همیشه پریدهرنگ و تازهدم مینوشیدی ، در سینی چیدم . پلههای زیر زمین را به شوق دیدنت پایین آمدم تا در بزنم و تو بگویی جانِ من !
در زدم امّا نبودی که “جانِ من” را از زبانت بشنوم و آنجا بود که دیگر بغضی را که از دو روز پیش نگه داشته بودم را شکاندم !
بدون اجازهات پا به کارگاه گذاشتم و بوی رنگی نبود که در مشامم بپیچد . سینی را روی میز گذاشتم و به پریشانحالیِ خود ، ناله و فغان سر دادم . من به خاطر نداشتم بدون تو چگونه روزهایم را به شب و شامگاهم را به صبحدم میرساندم . دلم میخواست از این کاشانه که کنج به کنجاش تو را برایم تداعی میکرد ، بگریزم .
پاییزهی مشکی رنگم را تن زدم . بدون تو دل و زندگی من به رنگ همین پاییزه بود زیر پاییزهام شالگردن قهوهایِ حنایی رنگِ تو که مامان برایت بافته بود آویزان شده بود ؛ آن را دور گردنم انداختم ؛ از خانه بیرون زدم تا یادم برود که تو در این خانه نیستی !
بیرون رفتم که تو را از خاطرم محو کنم امّا نشد ؛ همه چیز تو را در یادم زنده میکرد و قلبم را تنگتر میکرد !
اذان مغرب را گفت و من دم اذان طبق عادت دو روز پیش تو را تمنا کردم !
آرزو کردم که زودتر بیایی ؛ آخر خانجون میگفت هرچه را دم اذان از خدا بخواهی دست رد به سینهات نمیزند !
دوست داشتم به خانه برنگردم امّا نشد ؛ یعنی دلم نیامد چون تو دوست نداشتی شبها بدون تو بیرون باشم ، خصوصاً این شبهایی که زود ظلمتآلود و قیرگون میشد !
وقتی پا به خانه گذاشتم دوست داشتم صدایت کنم و بپرسم که آمدی ؟!
امّا صدایت نکردم ، چون بودنت ظن و گمانی بیش نبود !
تنپوشم را عوض کردم و تند و برقآسا ، به آشپزخانه پناه بردم تا برایت کتلت درست کنم . بین خودمان بماند امّا آنقدر در فکر و خیالِ ژرف و عمیقت غرق بودم که هم کتلتها سوخت و هم دستانم !
بار دیگر درست کردم امّا نبودنت را که دیدم ، دلم نیامد بدون تو به آنها لب بزنم ؛ در یخچال گذاشتم که وقتی از راه رسیدی ، گرم کنم و با هم بخوریم ؛ آن هم با خیارشور و گوجه که میگویی ساندویچ کتلت را لذیذتر میکند !
با قلبی آکنده از درد به اتاق خوابمان رفتم و خواستم بخوابم ولیکن با هر تقهای از درب حیاط با بیم وحشت از خواب میپریدم . جای پوچ وخالی کنارم ، نبودنت را چون خنجر به قلبم فرو میکرد !
این من ، منِ سابق نبود ! منِ سابق سالهاست که خلوتگزین ، زندگی خود را گذرانده بود امّا حالا تو بدخلقش کرده بودی و در تنهایی ، دست و دلش میلرزید !
جانِ من ، متضادِ نومیدی و یاسِ من ، بی تو گذر این زندگانی برایم مقدور نیست !
به گیسوان شیررنگِ مادرت که به آنها سوگند میخوردی ، قسم میدهمت که بازگرد و مرا از این برزخ بی تو بودن نجات بده !
من در آزمونِ بی تو بودن ، رفوزه میشوم.
✍️#زهرا_علیخانی
#خسته_از_پروازꦿᬉ⚘꙰𝄠-⃝🩸
𝑱𝒐𝒊𝒏 ☞︎︎︎ ✨⍟ @aminf16m ⍟✨
[ad_2]
View Source